نگاههامان در امتداد شعاعي به بلنداي افقي از غم سکته مي کند . صداي زمزمه آفتاب از پشت آيينه دودي شهر شنيده مي شود: فردا را طلوع نمي کنم. عين لنزهاي خاک گرفته عين نسخه هاي کاهي پيش نويسهامان عين سطرهاي معوج و شتابانمان که هر از چندي واژگان زخمي اش را گم مي کنيم و عين تيترهاي کوتاهمان گنگ و خاموش تار و مبهوت به انتظار پاسخي مي مانيم که خبر را برايمان حلاجي کند! اما انگار ويرايشگر سرنوشت اينبار خيال ندارد سطرهاي ترديدمان را ويرايش کند. ......